زمستان سال پیش قسمت شد تا بعد از سه سال دوری برسم به پابوس امام رضا(ع)....جاتون خالی ،نمیدونیدعجب صفایی داشت.عجب صفایی داشت دیدن گنبد و بارگاه ملکوتی اش،از آرامشی که به انسان دست میدهد میتوان گفت که گویی قطعه ای از بهشت است،هنوز هم پرندگان جلد حرمش به دورش در طواف بودند ،انگار به سنت قدیمیشان به دور با ارزشترین ها طواف میکنند...بازهم انسانهایی پر درد،که ملجا و ماوایی جز او نمیدیدند....زیبا بود....بسیار زیبا.....آنقدر زیبا که مرا مدهوش کرده بود...گوئی در این دنیا نبودم...نشستم....یادم افتاد از آن داستانک((((( سائلی بود که برای امرار معاش زندگی اش سوخته های شمع را جمع میکرد و با آب کردن و قالب کردنشان و فروختنشان یک لقمه نان حلال به سر سفره اش می آورد.روزی مقابل حرم حضرت علی (ع)ایستاد و این شعر من درآوردی را زمزمه کرد"شمع سازم،شمع سازم یاعلی.....شمع میسازم قد گل دسته هایت یاعلی""شب هنگام که به منزلش رفت زمانی که به خواب رفت در خواب حضرت امیر را دید.حضرت به او گفت شعر زیبایی برایم سرودی!به همین خاطر به تو پاداش میدهم(رسم بزرگان همین است).پاداشت را میتوانی از زیر خاک باغچه خانه ات در بیاوری.سائل با شگفتی از خواب پا میشود وبعد از کندن باغچه صورتش مملو از اشک میشود،چرا که مولایش بخاطر یک شعر(البته اگر بتوان نامیدش شعر)به او اینچنین لطف کرده بود ...(داستان ادامه دارد اما همین مقدار ما را کفایت میکند))))))وقتی این داستانک از تابلوی ذهنم عبور کرد با خود گفتم بگذار امتحان کنم...خانه،خانه ی کریم است...دنبال بهانه میگردد که بدهد....بگذار بهانه ساز شوم....شروع کردم به گفتن...نمیشد ..اما باز گفتم...آنقدر گفتم که فکر کردم!!!!حالا دیگر شعر شده.آن هم عجب شعری.باد به زیر سینه انداختم و رو کردم به ضریح نورانی اش و با زبانی عاجز طلب پاداش کردم!!!(عجب سائل بی ادبی)...در همین زمان پیرمردی آمد و در کنارم نشست...مثل اینکه با کناری ام که از پیرمردهای خادم حرم حضرت بود کار داشت...مشغول صحبت باهم شدن... بعد از چند لحظه رو کرد به من...گفت:سلام جوون ... بیا این هدیه برای تو!!!...کارش حرف ندارد....بادست خودش درستش کرده(دوستش را میگفت)....خیالت راحت.....تربت اصل است....اصل اصل....روم نشد بگیرم ولی به زور گذاشت توی دستم...ناخودآگاه بردمش به سوی صورتم...بویش کردم...آرام شدم....بوی عشق میداد...بوی مردانگی....بوی ایثار...بوی خون....خون حسین(ع)،خون علمدار نینوا عباس(ع)،خون شش ماه ی بی گناه،....بوی غربت میداد....غربت سجاد(ع)،عقیله بنی هاشم،سه ساله غریب....چه دلنشین بود....خدای من این چه پاداش بود؟....باور نمیکردم پاداشم آنچه باشد که در دل خود امام رضا (ع)جا دارد...باور نمیکردم تکه ای از تربت پاک جد بزرگوارش را به رسم بنده نوازی به من دهد...همان تربتی که شاهد غربت جدش بوده....همان تربتی که شاهد حرمت شکنی اهل بیتش بوده...اگر تمام دنیا به من داده میشد بازهم به اندازه این صله نمیشد...البته برای گنه کاری چو من توقعی نبود از آستان آن حضرت که چنین کند...سفرم تمام شد وبا اشک دیده از آستانش جدا شدم...اما نمیدانستم که جای دوری نمیروم....نمیدانستم حضرت برایم هدیه ی دیگری نیز دارد...از آن روز این چهارمین سفرم بود به کوی جانانش...تمامشان را نیز مهمان آن حضرت بودم...امروز با خودم فکر کردم،برای گنه کاری چو من چنین پاداشی میدهند حال اگر بندگیشان را بکنم چه میدهند؟اگر خوب باشم چه میکنند؟شاید پاداشش وصال کویش باشد....شاید.....وشاید.....وشاید....
"""برای شما دوستان مجازی ام دعا کردم،دعا کردم در نبرد با شیطان پیروز باشید،و به آنچه که میخواهید برسید مشروط بر اینکه به صلاحتان باشد و رضای حق در آن و بعضی ها رو هم ویژه دعا کردیم""""